در روزگار قدیم در دامنه کوهی آب بود و آبادانی .
مردمی بودند پاک و ساده دل .
روزگار را می گذرانیدند با حمد و ثنای پروردگار.
همه دلخوش و امیدوار
تا اینکه در روزی از روزها
به فکر افتادند که برای خود حاکمی برگزینند
و از قضای روزگار و اقبال بلند قرعه بنام مرغابی افتاد
مرغابی که در خواب هم نمی دید حاکم شود
سر از پا نمی شناخت و بر مسند قدرت تکیه زد
مرغابی که در زندگی خود به جز آّب چیزی ندیده بود خود را گم کرد و خرده فرمایشات آغاز کرد
کم کم عر صه را بر مردمان دلخوش و ساده دل تنگ کرد
حاکمی بود مکار و اهل تزویر و ریا
روزگار مردم آن آبادی را کرد سیاه
دیگر دل خوشی نبود
دیگر گله ای نبود
اگر هم بود حوصله ای نبود
آری حاکم شهری که مرغابی بود .....بر سر مردم آن شهر چه ها بود
جناب بندرعباسی خدا قوت
باسلام
داستانهای خوبی داری. مثالهایت هم خوب . کناهایت هم خوب
کو گوش شنوا و..........
باتوج به سال جدید میلادی تبریک کریسمس را از ما بپذیر انشائالل
در سال ۲۰۱۲ ماطلب جدیدتری بنویس
چون به سخن نوبت عیسی رسید / عیب رها کرد و به معنی رسید
عیب کسان را منگر و احسان خویش / دیده فرو بر به گریبان خویش . . .
کریسمس ۲۰۱۲ مبارک
سلام .ممنون از اظهار نظرتون. کریسمس بر شما مبارک
مرسی تشکر استفاده کردم.
سلام . ممنون. موفق باشید