روزی از روزها نجاری مشغول کار بود وبا تیر وتخته ای که داشت وسیله ای را ساخت که نامش را میز نهاد و گفت برای نشستن و دور هم بودن آدمها خوب است.روزها - ماهها و سالها یکی پس از دیگری گذشتند تا روزی یک آدم پشت این میز نشست و خوشش اومد و با خودش گفت : خوب و راحته. بعد لحن حرف زدنش هم تغییر کرد و زیاد از کلمه من استفاده می کرد همش من رو تکرار می کرد . این منم .اگه من نبودم و ......
روزهای بعد گفت من حق کسی رو نمی خورم .من از این چیزا نخوردم و من دنبال احقاق حقوق آدمای دیگه هستم .من دروغ نمی گم
القصه مجموعه ای از من ها و منیت ها او را فرا گرفتند.
پس از احاطه منیت ها هر از گاهی کنترلش را از دست میداد و حرفهای عجیب و غریب و فریاد میزد.و مدتی بعد این آدم کاملا عوض شد و دیگه اون آدم سابق نبود
این آدم زور می گفت . فریاد می زدو برای آدمای دیگه عجیب بود که جریان چیه ؟ چی شده؟ و چرا این جوری شده.
چند تا از آدمای دانا فکراشونو رو هم ریختندو فهمیدند این میز ارتعاشاتی از خود ساطع می کند که آدم به این حال و روز می افتدو این همون چیزیه که امروزیها می گن جو گیر شدن
خدا کنه آدمو سگ بگیره اما جو نگیره........